۱۳۸۹ آذر ۵, جمعه

زنی که سازش با دیکتاتوری را شایسته انسان متمدن نمیداند

«آنگ سان سوچی»، يکی از مهمترين آزادی خواهان زمانه ی ما، که از سال 1989 تا کنون مورد تعقيب و يا اسير زندان خانگی و يا زندان عمومی بوده است، در ماه مه 2009، درست در پايان دورهء پنج ساله ی آخرين زندان خانگی اش و زمانی که قرار بود آزاد شود، به بهانه ای احمقانه به زندان عمومی برده شد. 
سوچی يکی از زنانی است که بين همه ی آزادی خواهان جهان، به خصوص مردم کشورهای مختلف ديکتاتوری زده، محبوب است. درباره ی او بسيار نوشته و گفته اند. من هم قبلاً به مناسبت هاي مختلفي، چند بار درباره ی او نوشته ام اما واقعيت اش اين است که فکر می کنم هر چه درباره او نوشته شود کم است. اگر ما جزو آن دسته از آدم هايي باشيم که باور دارند تنها آزادی و توجه به حقوق بدون قيد و شرط او ست که می تواند زندگی انسان را روشنی و آسايش ببخشد، اين را هم بايد بپذيريم که سوچی يکی از معدود منابع نور و انرژی انسانی زمانه ای است که ما در آن زندگی می کنيم؛ زنی برکنار از هر نوع سازش با ظلم و ديکتاتوری و مصمم برای گسترش و به خصوص تفهميم ارزش و جايگاه آزادی و حقوق بشر.
آنگ سان سوچی، که نامش در آگوست 1988، و در پی يک سخنرانی تکان دهنده،  به ناگهان در جهان درخشيد، در سال 1945 در کشور «ميانمار» به دنيا آمد. در آن زمان «ميانمار» را «برمه» می خواندند.  پدرش يک  ارتشی ملی گرا بود و، وقتی که آنگ سان سه ساله بود، طرحی را مطرح کرد برای ايجاد «اتحاديه ی مستقل برمه» که مورد توجه مردمان برمه قرار گرفت. اما  آنگ سان برکنار از فعاليت های سياسی تا پايان دوره ی ليسانس در ميانمار بود و سپس برای ادامه ی تحصيل به انگلستان رفت و در دانشگاه آکسفور در رشته ی فلسفه ی سياسی و اقتصادی پنج سالی درس خواند و سپس به نيويورک رفت تا در سازمان ملل دوره ی کارآموزی اش را ببيند. او در همانجا، در سال 1972، با يک انگليسی ازدواج کرد و دوباره به انگلیس برگشت. و در آنجا در کنار همسر و دو فرزندش، که پشت سر هم بدنيا آمده بودند، زندگی آرامی داشت و در اوقات فراغت به نوشتن و پژوهش در مورد مسايل مربوط به زادگاهش، ميانمار، مشغول می شد.
اما زندگی سوچی با بيماری مادرش تغيير کرد. او در ماه مارچ 1988 به ميانمار رفت تا مادرش را ملاقات کند و در آنجا شاهد خفقان، سانسور، بی عدالتی، زندان، شکنجه و کشته شدن مردمی شد که از وضع موجود ناراضی بودند. اين ماجرا چنان او را برآشفت که نامه ای سرگشاده به آزادی خواهان سرزمين اش نوشت و از حکومت چند حزبی که مدت ها بود گروهی آن را تنها جايگزين مطلوب حکومت موجود می دانستند پشتيبانی کرد.
آنگاه، در 26  اگوست همان سال 1988، به خواست آزادی خواهان ميانمار، نخستين سخنرانی سياسی اش را در مقابل چند صد هزار تن از مردمان سرزمينش انجام داد. در اين سخنرانی همسر و دو فرزندش نيز حضور داشتند. سخنرانی او موجی از شور و اشتياق به آزادی را در دل مردمان برانگيخت و فضای رنجور و مرده ی سياسی ميانمار را به کلی تغيير داد، آن گونه که حکومت هراسان شده و، چند هفته پس از سخنرانی او، اجتماعات بيش از چهار نفر را ممنوع اعلام کرد.
در برابر اين رفتار حکومت، «آنگ سان سوچی» اعلام کرد که به  يک راه پيمايي آرام و به دور از خشونت به نام «راهپيمايي ملی برای دموکراسی»  اقدام خواهد کرد و همگان را به شرکت در اين راهپيمايي فراخواند. 
از اينجا بود که دوران آزار و اذيت او شروع شد. در دسامبر همان سال مادرش را از دست داد، همسر و دو فرزندش را راهی لندن کرد، و خودش تصميم گرفت که در کنار مادر وطن اش بماند. او جنبشی به نام «اتحاد ملی برای دموکراسی» را سامان داد و مبارزه ای بی امان را از طريق برقراری کمپين هايي عليه آزار، شکنجه، زندان و کشتار آزاديخواهان شروع کرد.
در بيستم جولای 1989 «آنگ سان» برای اولين بار در خانه اش دستگير شد. سال بعد، در حالی که همچنان در خانه اش زندانی بود، «اتحاد ملی برای دموکراسی»، سازمانی که او تاسيس کرده و  به دست آزادی خواهان به سرعت رشد کرده بود، در يک «رفراندوم ـ انتخابات»، در قامت يک حزب به ميدان آمد و با 82 در صد آرا به پيروزی رسيد. اما حکومت حاضر نشد اين آرا را به رسمیت بشناسد و همچنان در قدرت ماند.
در همان سال 1990 جايزه حقوق بشر، و در سال 1991 جايزه ی صلح نوبل به «آنگ سان سوچی» اهدا شد. او همچنان در زندان خانگی بود و پسرش بجای او برای گرفتن اين جوايز می رفت. «آنگ سان» بيشتر از آن جهت از گرفتن جايزه ها خوشحال بود که می ديد می تواند صدای آزادی خواهان مردم سرزمين اش را به گوش جهانيان برساند. و  به راستی نيز از اين فرصت ها چنين سودی را می برد. او در هر مصاحبه ای، در هر مقاله ای، در هر گفته و نوشته ای تنها از آزادی در سرزمين اش می گفت و می گويد. او در بيشتر مواقع يا در زندان خانگی بوده و يا اگر نبوده اجازه ی خروج از کشورش را نداشته است. حتی وقتی همسر محبوبش در بيمارستان بستری شد او اجازه پيدا نکرد که برای آخرين ديدار قبل از مرگ او به لندن برود.
برکنار از همه ی گرفتاری ها، او همچنان به کارش ادامه داده و از آنزمان تا کنون همچنان در کنار مردم و روبروی حکومت ديکتاتوری ايستاده است. يکی از کارهای او و همراهانش در «اتحاد برای دموکراسی» آموزش دادن به مردم است. آن ها به مردم می آموزند که به جای سازش با حکومت بر ترس های خود از حکومت غلبه کنند. او می گويد: «برای مردمی که ترس آنها را احاطه کرده ساده نیست که از قانون "حق با زور است" رها شوند، حال آنکه در برابر شدیدترین دستگاه های زور و ارعاب نیز می توان شجاعانه ایستاد؛ چرا که با ترس زيستن روش طبیعی زندگی انسان متمدن نیست».
گفته ها و خواسته های «آنگ سان سوچی» به شدت انسانی و آزادی خواهانه اند و همیشه به وسیله ی اغلب رسانه ها در کشورهای متمدن بازتاب گسترده داشته و شنوندگان وسیعی پیدا کرده اند. و، در واقع، همين شنوندگان حرف های او بوده اند که فشار افکار عمومی جهان عليه حکومت ديکتاتوری ميانمار را بوجود آورده اند. در برابر همين فشار، حکومت ميانمار در سال 2002، ناچار شد که اعلام کند حاضر است، در راستای کمک به روند دموکراسی، تغییراتی در قانون اساسی میانمار بدهد و حتی بر آن شد که برای این کار یک مجلس موسسان تشکیل شود. اما حزب «اتحاد برای دموکراسی» اعلام کرد که بدون حضور «آنگ سان سوچی»، که همچنان از نظر حکومت اجازه ی فعاليت نداشت، حاضر نیست در انتخابات این مجلس شرکت کند. حکومت اما حاضر نشد که حضور اين زن بزرگ را در صحنه ی سياست کشور تحمل کند.
از آن زمان تا کنون، «آنگ سان سوچی» و یارانش تن به هیچگونه آشتی با ديکتاتوری نداده اند. حتی در آگوست سال 2006، هنگامی که سازمان ملل از اتحاديه ی ملی برای دموکراسی خواست تا به روندی به نام «آشتی ملی»  که حکومت براه انداخته بود تن دهند، و ـ در واقع ـ با ديکتاتوری سازش کنند، سوچی، با توجه به تجربه ی سال 1990 که بيهوده بودن سازش با چنين حکومت هايي را اثبات می کرد، طی نامه ای به سازمان ملل اين پيشنهاد را رد کرد و، در نتيجه، دوباره بر طول مدت زندانی بودنش افزوده شد.
«آنگ سان سوچی»، در ارتباط با بيهودگی سازش با ديکتاتوری گفته است که: «در نظامى که حقوق انسان ها را ناديده مى گيرد، ترس، قانون روز است؛ قانونی که ترس از زندانى شدن، ترس از شکنجه، مرگ، حتی ترس از انزوا، از دست دادن دوستان، خانواده و املاک و يا امکانات امرار معاش را بر ما مسلط می کند؛ ترسی که گاهی هم "عقل سلیم" نام می گيرد و رفتار و اعمال دلیرانه ی کوچکی را که به ما عزت نفس و متانت می بخشد، با چسباندن صفاتی همچون ابلهانه، بی پروا، يا ناچیز به آن محکوم می کند».
اکنون، در ماه می 2009، اين زن بزرگ در زندان عمومی شهر به سر می برد؛ به اين بهانه که با يک آمريکايي ملاقات کرده است. اين آمريکايي که از درياچه ای که در مقابل خانه ی خانم سوچی قرار دارد خود را شناکنان به خانه او رسانده و بدون اجازه ی حکومت نظامی ميانمار با اين زن ملاقات کرده بود بهانه ای شد تا او را به زندان بياندازند.
زندانی شدن چندباره ی اين زن موج بزرگی را در سرتاسر جهان برای اعتراض به اين عمل راه انداخته است؛ زنی که مردمان ميانمار او را نماد آزادی و عشق به سرزمين شان می شناسد، و باور دارند که اين زن نشانه ی پايان ديکتاتوری برمه است ـ چه آزاد باشد چه در زندان، و چه حتی اگر نباشد...

۱۳۸۹ آبان ۲۷, پنجشنبه

هیچ خبری نیست!

پسرم پرسید: چه خبر؟! همان طور که چشم به مونیتور داشتم، با هیجان گفتم: خیلی خبرها؛ جامعۀ جهانی از نقض حقوق بشر در ایران، عمیقاً اظهار نگرانی کرد؛ آمریکا برای متوقف کردن برنامۀ هسته ای ایران، بهش التیماتوم داد. اسرائیل گفته که ایران تهدیدی برای امنیت منطقه است....تازه از جهنم جمهوری اسلامی فرار کرده بودیم، یعنی مجبور شدیم که فرار کنیم. تازه به یک کشور آزاد رسیده بودیم. دیگه لازم نبود برای باز کردن یک سایت و خوندن خبرها، ده تا فیلترشکن رو امتحان کنم. دیگه بعد از هر کلیک لازم نبود یک ربع صبر کنم، این جا سرعت اینترنت یه چیز دیگه است. همون اولین خبرها رو که خوندم، ترسیدم. من که سال ها در قرنطینۀ کاملِ خبری بودم؛ من که حتی از آن چه در منطقۀ دیگه از شهرم می گذشت، به ندرت اطلاع پیدا می کردم؛ من که تازه فهمیده بودم یکی از نزدیک ترین دوستانم، با من در یک گروه زیرزمینی بر علیه رژیم مبارزه می کرده ولی هیچکدوم از وجود اون یکی در این گروه خبر نداشتیم، - این رو وقتی فهمیدم که اونم از ایران فرار کرده بود – من که یاد گرفته بودم اخبار ممنوعه رو زیر لب زمزمه کنم و ... حالا در محاصرۀ خبرهای بدون سانسور و وحشتناکی بودم که از خوندنشون وحشتی عجیب به تنم چنگ انداخت. انگار رنگم یا خیلی پریده بود یا خیلی پُررنگ شده بود، چون پسرم دوباره پرسید: چی شده؟ گفتم: جنگ. آمریکا و اسرائیل گفتن که دارن گزینۀ حملۀ نظامی رو بررسی می کنن. وای خدا نکنه به ایران حمله کنن. مردم چه گناهی کردن؟سه سال و هشت ماه پیش که تازه از ایران اومده بودم، تمام خبرها برام جدی بود و البته که خیلی هم بد.در یک گروه حقوق بشری عضو شدم که بتونم به مبارزاتم بر علیه جمهوری اسلامی ادامه بدم. دیگه لازم نبود چیزی رو از کسی مخفی کنم. عادت کرده بودم نقاب داشته باشم اما اینجا فرق می کرد. به راحتی فریاد می زدم. دیگه لازم نبود با اسم مستعار شعر و مقاله بنویسم. خلاصه حسابی هیجان زده بودم و به قول جوونا، از این همه آزادیِ خفن، حسابی کفم برید.هر روز ساعت ها در سایت های مختلف پرسه می زدم. خبرها و بیانیه ها و پتیشن ها رو (بعد از امضا) فوروارد می کردم. فکر می کردم به خاطر این همه فاجعه که در ایران اتفاق میفته، همین روزاست که یکی از کشورهای بیگانه، یا شاید هم چندتا کشور هم پیمان، باز هم به خاک ما حمله کنن. چه روزهای تلخی رو با این دلهره گذروندم.ماه و سال گذشت. منم مثل خیلی از هموطنانم، چه در داخل، چه خارج از ایران، بر علیه رژیم نوشتم، انتقادهای تند کردم، به تظاهرات بر علیه جمهوری اسلامی ایران رفتم. باز هم پتیشن امضا کردم. ساعت ها در جلسات مختلف اینترنتی یا حضوری گفتم و شنیدم، برای زندانیان سیاسی شعر گفتم و خوندم، باز هم جلسه، روزها و روزها، ماه ها و ماه ها...با خبرهایی که می خوندم و از کانال های مختلف می دیدم و می شنیدم تقریباً یقین داشتم که کار جمهوری اسلامی تمومه و همین روزاست که به زمین گرم بخوره. یک بار به پسرم گفتم: اگه این طور بشه حتی یک لحظه هم صبر نمی کنیم و برمی گردیم.سال جدید که رسید، اسم جمهوری اسلامی ایران در چندین آمار جهانی جزو اولین ها شد: بالاترین اعدام، فاسدترین دستگاه اداری و قضایی، ناقض حقوق بشر، بالاترین میزان فحشا و اعتیاد، ... آمریکا و اتحادیۀ اروپا هم به خاطر برنامۀ هسته ای رژیم، باز هم ابراز نگرانی عمیق کردند. آژانس انرژی اتمی گزارش های ضد و نقیض داد و...کم کم داشتم از هیجان منفجر می شدم. همون طور که ما داشتیم تند تند بر علیه رژیم فعالیت می کردیم، اونم تند تند اعدام می کرد و فیلم اعدام ها با جراثقال و شلاق زدن در خیابون ها رو، میگذاشت روی یوتیوب که همه ببینن و بترسن و ما هم بدون نیاز به فیلترشکن می دیدیم و به بنیانگذار و رهبر و رئیس جمهور و همه کس و کار جمهوری اسلامی لعنت می فرستادیم.سال بعد، باز هم جامعۀ جهانی ایران رو محکوم کردن، قطعنامۀ جدید صادر شد، بیانیه دادند، عفو بین الملل خواهان آزادی زندانیان سیاسی شد، سازمان ملل، توصیه کرد که ایران به مفاد منشور حقوق بشر احترام بگذاره و باز هم آمریکا و اسرائیل گزینۀ حملۀ نظامی رو بررسی کردند، باز هم برنامۀ هسته ای ایران رو تهدیدی برای امنیت منطقه دونستن، باز هم اتحادیۀ اروپا اظهار نگرانی عمیق کرد و باز هم سردمداران جمهوری اسلامی گردن کلفتی کردند و بددهنی کردند و اعدام کردند و دستگیر کردند و... البته که قردادهای جدید هم با اعضای همین جامعۀ جهانیِ عمیقاً نگران! بستند. در این فاصله اتفاق های مهمتری هم افتاد؛ رئیس جمهور امریکا و رئیس آژانس انرژی اتمی و رئیس سازمان ملل هم عوض شدند اما...همان طور که در ایران به آمار زنان خیابانی، فرار دختران، صادرات دختران و پسران نوجوان ایرانی به کشورهای خلیج، فقر، نابودی آثار باستانی، طلاق، اعتیاد، قاچاق مواد مخدر، دستگیری مبارزین، فرار مغزها، اعدام و... اضافه می شد، ناگهان انتخابات شد و تقلب شد. ورق برگشت. ملت ساکت و ظاهراً سر به زیر اومدند به خیابون ها. راهپیمایی سکوت کردند، کشته شدند. اعتراض کردند، کهریزکی شدند. شعار دادند، باتوم خوردند، فحش شنیدند، تحقیر شدند، دستگیر شدند، له شدند.سازمان ملل محکوم کرد. اتحادیۀ اروپا محکوم کرد. قطعنامۀ جدید تصویب شد. تمام دنیا سبز شد. ایرانی های خارج از کشور هم به حمایت از داخل کشوری ها به خیابونا رفتند و فریاد زدند. البته اولش بیشتر سرِ همدیگه فریاد زدن که: تو چرا پرچم داری؟ تو چرا سرود ای ایران می خونی؟ تو برو اون طرف، کنار من نیا، نمی خوام رنگ تو باشم... و از این حرفا. خوشبختانه با تلاش مداوم عده ای دیگر و نوشتن مقالات متعدد و روشنگری های فراوان، بعد از مدتی همۀ این دعواها تموم شد و اپوزیسیون خارج از کشور بالاخره تونستن در گروه های حداکثر پنجاه الی صد نفری (به استثنای چند جای جهان) سرِ جمهوری اسلامی فریاد بکشند.من هم تمام مدت فکر می کردم حالا دیگه با این همه اتفاقات علنی که پیش اومده و فیلم ها و گزارش هاشو همه دنیا روی یوتیوب و سایت های دیگه دیدند، امروز و فرداست که این کشورهای عمیقاً نگران یه کاری بکنند. حداقل روابط دیپلماتیکشون رو با این رژیم وحشی خونخوار کم می کنند.در حالی که لیست محکوم کردن جنایات جمهوری اسلامی از سوی نهادها، سازمان ها، هنرمندان، روشنفکران و خلاصه همه و همه در سراسر دنیا روز به روز طولانی تر می شد، جمهوری اسلامی هم چه در خیابون ها و چه از طریق همون عکس و فیلم های خبری که در یوتیوب بود، مبارزین رو دستگیر و زندانی و شکنجه و اعدام می کرد و در همون حال هم هنوز بین دولت های عمیقاً نگران، بحث بر سر حملۀ نظامی یا تحریم بود.این بازی، به قول قماربازها، دو سر باخته. هر دوش به نفع رژیم تموم میشه. اگه بهش حمله بشه، مظلوم نمایی می کنه و حق به جانب، برنامۀ هسته ای رو با شدت بیشتر و علنی ادامه میده. حالا هم که تحریم شده، فشارش روی گُردۀ مردمه وگرنه آقازاده ها که با دلارها و پوندها و یوروهای نفتی در خارج از ایران، به سلامتی زندگیشونو می کنن کسی هم بهشون نمی گه بالای چشمتون ابروست.ظاهراً گذشت زمان اصلاً مهم نیست؛ این که چند نفر در زندان های ایران دارند شکنجه میشند و چند انسان به صورت مخفیانه و گروهی اعدام؛ چند تا وکیل و هنرمند و روشنفکر و دانشجو و وبلاگ نویس و خبرنگار و معلم و آدم های عادی دیگه در بازداشت هستند و چند خانواده به دنبال عزیزاشون، شب و روز جلوی دادگاه ها و زندان ها سرگردونند.در حالی که مبارزین ایرانی به شدت هر چه تمام تر دارند فعالیت می کنند و جونشون رو کف دستشون گرفتند و در سراسر دنیا مشغول جلب افکار عمومی و حمایت دولت ها و مردم جهان، بر علیه جمهوری اسلامی هستند، هنوز بزرگترین واکنش ها، ترک کردن جلسۀ سخنرانی احمدی نژاد، از طرف کشورهای دیگه است. انگار تا پنج سال پیش و تا قبل از اومدن احمدی نژاد، ما هیچ مشکلی نداشتیم و جمهوری اسلامی هم بهترین حکومت روی زمین بوده! از طرفی هم، مذاکرات و جلسات محرمانه و قراردادهای ریز و درشتِ همون نگران ها با همین نقض کنندگان حقوق بشر و تهدید کنندگان امنیت منطقه! برقراره (همون جنگ زرگری که بین سران رژیم ادامه داره، این طرف هم خوب جواب داده). سفارتخانه های خارجی، کارشون رو در داخل ایران انجام میدن و این جور که بوش میاد (بی ادبی نباشه) فقط با جمهوری اسلامی لاس می زنند و سر ما رو گرم می کنند. هیچ کدوم هم به این فکر نیستند که حداقل کاری که می شه کرد، قطع روابط دیپلماتیک یا حتی کم کردن این روابطه. در عوض هر روز در خبرها می خونیم که یه دسته از سردمداران ضد بشر رژیم آخوندی به یکی از کشورهای متمدن دعوت شدند که آخرین اون ها، دعوت بعضی از نمایندگان مجلس جمهوری اسلامی از طرف بعضی از نمایندگان پارلمان سوئد بود. کسانی که حتی نمی دونند که مجلس رو با س می نویسند یا با صاد و اصولاً رفتارشون با مردم این طوره که انگار اونا نماینده های خامنه ای هستند و نه نمایندگان منتخب مردم، به کشوری دعوت شدند که یکی از پیشرفته ترین و آزادترین کشورهای دنیاست. کشوری که خودش هم یکی از همون نگران ها و محکوم کنندگان بوده؛ جل الخالق!!! یه جوک قدیمی هست که: شوهری، سال ها از همسرش دور بوده، زمانی که برمیگرده، یه بچۀ کوچیک رو توی خونه ش می بینه که یه گوشه نشسته و یه کاسه ماست هم جلوشه. از زنش می پرسه: این کیه؟ زنش میگه: این بدبخت داره ماستشو می خوره، به تو چیکار داره؟ حالا حکایت جمهوری اسلامی است. ظاهراً از نظر جامعۀ جهانی، تا زمانی که این حرومزاده داره ماستشو می خوره و مردم خودشو از دم تیغ می گذرونه و فقط گاهی هارت و پورت می کنه، کسی باهاش کاری نداره. پسرم پرسید: چه خبر؟ در حالی که خبر روی سایتی رو می خوندم که در مورد نگرانی عمیق جامعۀ جهانی از نقض حقوق بشر در ایران و برنامۀ هسته ای رژیم بود، گفتم: هیچی، هیچ خبر مهمی نیست.به قول زنده یاد، دکتر ساعدی در پایان نمایشنامۀ دعوت: هیچ جا خبری نیست.
معصومه تقی پور 8 نوامبر 2010 Masoomeh_ta@hotmail.com