طبيعت سرانجام پيروز شد و مرا هم پس از نيمروز سيزده فرودين به بيرون از خانه كشاند . آواز گنجشك هاي بازيگوش انگار مي گفت كه نمي شود در خانه بنشيني و مردم را نديده درباره شان داوري كني . براي پرداختن به مسايل جامعه بايد گاهي به ميان مردم رفت . وگرنه چه بسا خيال بر واقعيت چيره شود .
از خانه زدم بيرون . آفتاب بهاري « مشت محكمي » به دهان مستكبران اسلامي زده و به مردم فرصت داده بود كه نحسي سيزده را به گردن طبيعت اسلام ديده بياويزند و به هر روي ، ساعاتي را بي دلواپسي در كنار عزيزان به سر برند .
شايد آن هايي كه سالهاست خاك ميهن را نديده اند ، نمي دانند سرزمين آفتابي مان چگونه به دست نابخردان اسلامي رو به تباهي رفته است . درخت ها را بريده و بريده و بريده اند و به جايش در برخي خيابان ها – در شهرهاي بزرگ البته - فضاهايي سبز ساخته اند كه بر آن نام بوستان نهاده اند . بوستان هايي با چند متر چمن كچلي دار و چند درخت پاكوتاه و يك آبنماي تقريبا هميشه بي آب . اين همه ي هنر شهرداران اين رژيم سياه انديش بوده است . تازه اين ها همه براي ادا در آوردن و نمايش مملكت داري است و نه احترام به حقوق شهروندان .
در درازاي سي و دو سال « وحشت بزرگ » سردمداران اين رژيم نتوانستند – و نخواستند - حتا يك پارك به بزرگي پارك شاهنشاهي سابق – ملت كنوني در تهران – بسازنند كه تازه آن هم در برابر پارك هاي كشورهاي توسعه يافته به يك فضاي سبز مي ماند . بماند كه همان پارك را هم دارند نرمك نرمك تكه پاره مي كنند و به بهانه ساخت سينما و مراكز خريد و غيره ، آماده ساختن برج هاي آنچناني مي سازند . اصلا چه سود كه بسازند . چرا كه با تاريك شدن هوا ديگر نمي شود پاي به درون آن پارك ها نهاد . زير هر درخت معتادي كز كرده و ...
اي بابا ؛ داشتم از نوروز مي گفتم و سيزده به در . چه شد كه سر از صحراي كربلا در آوردم ؟
بگذريم .
رفتم تا گشتي در خيابان ها بزنم . در « بوستان » ها جاي گام زدن نبود . جاي به جاي بساط « سيزده » پهن بود و بهار چشم نوازي ها مي كرد. چه نيرويي دارد اين آيين نوروز ! هزاره ها و سده ها دوام آورده و كسي را مجال ناديده انگاري اش نداده است . مي آيد و مي گويد : « نُو شو و نو بينديش ؛ تا نيستي نماند ، تا مرگ بميرد ! »
پياده شدم و رفتم تا بوها و رنگ ها را مزمزه كنم ؛ بوي شويد تازه باقالا پلو از يك سو و بوي نعنا داغ آماده شده براي آش رشته از سوي ديگر . شده بودم گربه والت ديسني . همان كه مست مي شد و شايد هنوز هم مي شود از بوي خوراك . بوهايي كه در فضا مي چرخد و گربه خوابيده در يك گوشه را چون مرتاضان در هوا به پرواز در مي آورد : « هوووم ، چه عطري ! »
بازي كودكان و خنده هاشان ، يكوري افتادن برخي از مردان بر روي زيرانداز و چرت زدن هاي بريده بريده شان ، دست هاي هميشه در كار زنان و چيدن بساط ناهارشان ، همه و همه برايم ديدني و دلنشين بود . از همه جالب تر ولي دست هايي بود كه در كار گره زدن سبزه ، شتابزده ولي اميدوار ، آني از تكاپو باز نمي ايستادند .
مردي دو شاخه بلند درختي را كه هنوز كامل از خواب زمستاني بيدار نشده بود ، گرفته و مي گفت كه كارش از سبزه گذشته و بايد كُنده ها به هم بپيچاند تا « فرجي حاصل شود » . چند زن هم مي خنديدند و به دختران جواني كه همراهشان بودند ، مي گفتند « سبزه بي سبزه . باباهاتون را ببينيد . مثلا اومديم سيزده به در . همه اش وِلو اَند روي زمين . سبزه خيلي كه زور بزنه ، چند تا مثل اينا نصيبتون ميكنه » . دو زن ميانسال هم كه پيرامون را مي پاييدند ، دست به ميان سبزه ها فرو برده بودند . پچ پچي داشتند با هم كه نتوانستم بدانم چيست . ولي يكي شان مي گفت « دنيا را چه ديدي . شايد هم شد » !
زن چادر سياه ديگري هم همراه با دختر ده دوازده ساله اش در پي حل مشكل با گره زدن بر سبزه بود . مرا كه ديد ، خنديد . گفت « نمي زنيد ؟» گفتم « اين زدن كارساز نيست . بايد جوري زد كه ريشه شون كنده شه ! » . گويا از سخنم سر درنياورد كه روي از من گرداند و سر در كار خود شد .
تا رسيدن به خانه ذهنم دمي آرام نگرفت . شب گذشته ، در گشت و گذار تلويزيوني دو برنامه در دو كانال ديده بودم كه با ديدني هاي امروز در هم مي آميخت و مرا آشفته مي كرد . يكي از آن ها مربوط به بخش خبري تركيه بود . بد نيست به آن ها اشاره كنم .
رجب طيب اردوغان – نخست وزير اسلامگراي تركيه – با توجه به نزديك شدن به دوران انتخابات آينده ، فشار بر مخالفان خود را دو چندان كرده و بگير و ببند هاي بسياري به راه انداخته است . حتا مي توان گفت اين فشارها اخيرا بر روزنامه نگاران و نويسندگان ترك صد چندان شده است . از جمله اين كه او اخيرا دستور بازداشت نويسنده / روزنامه نگاري را داد كه كتابي را آماده چاپ مي كرد . اين ظاهرا در تاريخ تركيه – و شايد جهان – بي سابقه بوده است كه كتابي كه هنوز چاپ و منتشر نشده ، توقيف شود . از ياد نبريم كه در تركيه مثلا يك حكومت لائيك سركار است و آزادي بيان و قلم وجود دارد . نام اين كتاب « لشگر امام » و به قلم نويسنده اي به نام « احمد شيك » است . موضوع كتاب هم درباره نقش « فتح الله گولن » در اسلامي شدن تدريجي حكومت تركيه است . – درباره فتح الله گولن همين قدر گفته شود كه او را پدرخوانده اسلامگرايان ترك مي دانند و چون سالها پيش به دليل اسلامگرايي افراطي و فعاليت هاي خطرناك از جمله مشاركت در قتل سكولارها در دادگاه هاي آنجا محكوم به حبس سنگين شد ، از آنجا گريخته و هم اكنون در پنسيلوانياي آمريكا مي زيد و از راه دور تركيه را به سمت برقراري يك حكومت ديني سوق مي دهد . اطلاعات بيشتر درباره او را مي توان در سايت ها ديد . بويژه سايت سكولاريسم نو نوشته هاي فراواني را در باره تركيه امروز منتشر و ذخيره كرده است - .
پس از بازداشت نويسنده كتاب « لشگر امام » ، اداره امنيت تركيه دستور امحاي دستنوشته هاي اين نويسنده و همه اسناد مهم متعلق به او را هم داد و از آنجا كه نويسنده زيرك ، پيشتر نسخه اي از آنچه را كه نوشته بود براي برخي دوستان اش فرستاده بود ، ماموران موظف شدند به خانه و محل كار دوستان اين نويسنده رفته و چنانچه سي دي از آن را يافتند توقيف كنند و با بررسي كامپيوتر هاي آنان ، نوشته را از حافظه كامپيوتر پاك نمايند . يكي از محل هايي كه مورد بازرسي سخت قرار گرفت روزنامه « راديكال » ، محل كار اين نويسنده بود . جالب تر آن كه مدير امنيت تركيه اعلام كرد چنانچه كسي كپي آن نوشته را داشته باشد و اعلام نكند ، او را هم شريك جرم نويسنده به شمار خواهند آورد .
همين امر موجب اعتراض روشنفكران ترك و بويژه نويسندگان و روزنامه نگاران تركيه گرديد . تظاهراتي را هم در اين راستا برگزار كردند . ولي جالب ترين واكنش از سوي برخي جوانان بود كه نخست كتاب را از روي اينترنت كپي كردند و پس آنگاه در ميداني در شهر استانبول گرد آمده و هر كدام برگه كپي شده از نوشته – كتاب هنوز چاپ نشده – را در دست گرفته و اعلام كردند كه ما اين كتاب را خوانده ايم !
به اين ترتيب به دولت و بخش امنيتي تركيه فهماندند كه اگر بخواهد دست به بازداشت بزند ناچار است صدها هزار نفر و اگر ادامه دهد ميليون ها نفر را بازداشت كند !
گويا مقامات اسلامگراي تركيه مانند همه اسلامگراهاي جهان فراموش كرده اند كه حتا مردم كشورهاي مسلمان در هزار و چهارصد سال پيش زندگي نمي كنند و در عصر ديجيتال ، نمي توان راه ِ آگاهي از واقعيت را بر روي جست و جوگران بست .
پس از ديدن اين بخش خبري ، سري زدم به يكي از كانالهاي فارسي زبان . يكي از فعالان سياسي كه مبارزه با رژيم حاكم بر ايران را مدتي است از گذر ارائه برنامه با شيوه اي تازه دنبال مي كند ، از صيادان بوشهري سخن مي گفت و اين كه صيادان با افزايش بهاي بنزين ، ديگر نخواهند توانست نيازهاي اقتصادي خانواده خويش را تامين كنند و به اين ترتيب به خانواده يكصد هزار صياد بوشهري آسيب وارد خواهد شد . اين آقاي دكتر مي گفت اگر بشود پنج نفر را به ميان اين صيادان فرستاد تا آن ها را سازمان دهي كنند ، اين ها مي توانند بروند مقابل فرمانداري و حق شان را طلب كنند و ... بقيه ماجرا .
البته اين عبارات نقل به مضمون آورده شد .
من به نيك انديشي اين مبارز احترام مي گذارم . ولي واقعا راه اش اين است ؟
امروز در طول راه از خود مي پرسيدم كه اين بلاي « مكتب انتظار » و « مهدي بيا مهدي بيا » چرا دست از سر ما بر نمي دارد ؟ چرا براي حل مشكل به « سبزه » و اگر نشد به « سفره » پناه مي بريم ؟ چرا نمي توانيم از خردمان بهره بگيريم براي گذر از بغرنجي ها ؟ سي و يكسال ستم و وحشت و مرگ را تاب آورديم و باز هم افتاديم در پي « سبز سيدي » ها ! آخر چه شده كه ما ايراني ها نياز داريم هميشه كسي و كساني از بيرون بيايند و ما را سازماندهي كنند تا برويم و حق مان را طلب كنيم ؟ گره در كجاي فرهنگ و آموزه هاي ماست كه يكصدهزار صياد بوشهري - كه اگر براي هر كدام يك خانواده حداقل چهار پنج نفري را در نظر بگيريم ، شمارشان بيش از پانصد هزار نفر مي شود - نمي توانند بروند در مقابل فرمانداري و بگويند ما نان مي خواهيم ، ما بنزين مي خواهيم ، ما حق مان را مي خواهيم ؟ چرا بايد براي اين يكصدهزار نفر پنج نفر از بيرون بروند و رهنمود بدهند ؟ برخي رفتارها كه تشكيلات نمي خواهد . قبض هاي گاز و برق كه اين سوي سال نو خواهند آمد رقم هاي كمرشكن را نشان خواهند داد . اگر همه مردم قبض ها را نپردازند ، برق و گاز چند خانه قطع خواهد شد ؟ اگر ناراضيان بروند مقابل ساختمان هاي اداره گاز و برق بايستند، حكومت چند نفر را مي تواند بازداشت كند ؟ آيا بايد كسي از بيرون بيايد و به مردم بگويد : مردم متحد شويد و قبض ها را نپردازيد و برويد مقابل اداره گاز اعتراض كنيد؟
با خود فكر مي كردم ماموران اين رژيم اگر بروند يك كتاب چاپ نشده را توقيف كنند ، چند نفر از ما واكنش نشان مي دهد ؟ چند نفر از ما مي رود و يك برگ كتاب را در دست مي گيرد و مي گويد اين كتاب را خوانده است ؟ اصلا چند نفر از ما حال و حوصله خواندن همان يك برگ را دارد ؟
مشكل ما مشكل فرهنگي است . اين را ديگر كمتر كسي انكار مي كند . ولي نمي دانم چرا هنوز به كوچه هاي بن بست سرك مي كشيم براي رهايي .
مثلا هنوز بسياري آرزو مي كنند كسي از جايي فرود آيد و مشكلات را حل كند و حق مان را بدهد . در حالي كه ما حق خواهي و حق جويي را ياد نگرفته ايم . نمي دانيم چگونه مي شود آنچه را كه حق ماست ، ستاند . اصلا نمي دانيم خود « حق » چيست و آيا گرفتني هست يا نه ؟ بماند كه برخي از ما خيال مي كنيم هر چه ما مي گوييم و هر چه انجام مي دهيم عين حق است و ديگران راه به باطل مي برند !
اين « برخي » همان هايي هستند كه « سيزده به در » شان را هم در « صحراي كربلا » مي گذرانند بي آن كه بدانند .
واقعيت آن است كه در طول تاريخ ، ما به بيماري هاي اخلاقي بسياري مبتلا شده ايم . از همه شان رنج مي بريم . ولي بزرگترين دردمان شايد ناديده انگاري و پنهانكاري است . ما بر كاستي هاي فكري و فرهنگي و اخلاقي مان سرپوش گذاشته و مي گذاريم . همين سرپوش گذاشتن نگذاشته بدانيم كه ما چه ها داريم و از چه چيزها بي بهره ايم . بدتر آن كه تا چه پايه گرفتار غرور كاذب ايم . اين نخوت ِ بي جهت ، نمي گذارد بدانيم كه با خود چه ها كرده ايم . نمي گذارد بدانيم چگونه روز به روز تهي شده ايم ، چگونه « بي هم » و چگونه تنهاتر شده ايم ؛ هم در خود و هم در ميان ملت هاي ديگر .
همه زورگوياني كه اين كشور را غارت و ويران كرده اند اما اين را خوب مي دانسته اند.آن ها از ناداني ها و ندانم كاري ها و تنهايي ما بهره ها برده اند ؛ و بيش از همه ، رژيم مذهبي فسادكار و تباهي آور اسلامي .
امروز درد ما سنگين تر و زخم ما خونين تر است . ولي باز هم آنان كه بايد واقعيت را ببينند و حقيقت را بگويند خود را به نديدن و نادانستن مي زنند . شايد هم كسي ديگر بايد به خود آنان حقيقت را نشان دهد !
باري ، شايد از همين روست كه كسي پيش روي آينه نمي ايستد تا به خود بگويد « من انسان ام . سزاوار اين زندگي ننگين نيستم . ديگر بس است. من بايد كاري كنم . » يا مثلا بگويد « امروز مي روم تا دست در دست آن آشنا ، آن مبارز ، آن دوست و ... و ... بگذارم تا با همفكري راهي بيابيم براي باز كردن گره ها ، براي گشودن بندها ، براي رهايي » .
به خانه كه رسيدم پيرزن همسايه را پشت در ديدم . سيني در دست داشت . رويش را با پارچه اي سپيد پوشانده بود . گوشه اش را بالا زد و گفت « كاهو سكنجبين سيزده به در برات آوردم . مي دونم خودت حوصله ش را نداشتي . » گرفتم و سپاسگزاري كردم . گفت « چند بار اومدم . نبودي . رفته بودي سبزه گره بزني ؟ » خنديدم . چشمكي زد و گفت « من هم سبزه هاي باغچه را گره زدم . » و صدايش را پايين آورد : « گفتم سيزده به در ، سال دگر ، رژيم پشت خر ، آخوند در به در » - البته او واژه رژيم را به كار نبرد . واژه ديگري گفت كه من به جايش رژيم را گذاشتم تا رگ هاي غيرت ديني برخي بيرون نزند !
سپس با صداي بلند خنديد و گفت « بخور نوش جونت » و دوباره از گره زدن من پرسيد . گفتم « از گره زدن كاري درست نميشه . من دوست دارم گره ها را بازكنم.
نوشته: ايراندخت دل آگاه